سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خـطـ خـــــــــطـی


نوشته شده در چهارشنبه 91/11/18ساعت 11:40 عصر توسط ابوالفضل نظرات ( ) |

یک لحظـه گـوش کـن خـــداوند ؛


جـدی میگــم . . .


نه شکوه است نه گلایه


در این دنــیا . .


حــالِ خــیلی هـا اصـلا خـوب نیـست !


... یـک دسـتی بـه زندگیـشان بکـش


لــــــــــــــــــــــــ ــــطــفا"


نوشته شده در چهارشنبه 91/11/18ساعت 11:37 عصر توسط ابوالفضل نظرات ( ) |


نوشته شده در چهارشنبه 91/11/18ساعت 11:35 عصر توسط ابوالفضل نظرات ( ) |

 

رقت بارترین منظره ای که مرگ را نیز میگریاند.

التماس یک گرگ است

 

 ناله عاجزانه یک شیر

 نه……

 

 گریستن یک مرد………!!!!

 

دکتر شریعتی


نوشته شده در چهارشنبه 91/11/18ساعت 11:33 عصر توسط ابوالفضل نظرات ( ) |

گاه آدمی در بیـــــست سالگی می میرد ؛


اما در هــــــــــفتاد سالگی به خاک سپرده می شود.


"صادق هدایت"


نوشته شده در چهارشنبه 91/11/18ساعت 11:32 عصر توسط ابوالفضل نظرات ( ) |

 

 


خــــدا تنها روزنه امیدی است که هیچگاه بسته نمیشود،

 تنها کسی است که با دهان بسته هم میتوان صدایش کرد،

 با پای شکسته هم میتوان سراغش رفت،

 تنها خریداریست که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد،

 تنهاکسی است که وقتی همه رفتند میماند،

 وقتی همه پشت کردند آغوش میگشاید،

وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت میشود

و تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن آرام میگیرد نه با تنبیه کردن.

 خـــــــــــدا را برایتان آرزو دارم......

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/11/18ساعت 11:27 عصر توسط ابوالفضل نظرات ( ) |

این روزها، همه فروشنده شده اند

دیگر خبری از تورم نیست

من شعرهایم را می فروشم

دخترک هفت ساله، گل هایش را می فروشد

آن مرد چهل ساله، کلیه اش را

و زیباتر از همه

آن زن سی ساله، اندامش را

اینجا، همه چیز آرام است

راحت بخوابید  ...


نوشته شده در چهارشنبه 91/11/18ساعت 11:23 عصر توسط ابوالفضل نظرات ( ) |

بگویید بر گورم بنویسند

زندگی را دوست داشت

 

ولی آن را نشناخت

مهربان بود

 

ولی مهر نورزید

طبیعت را دوست داشت

 

ولی از آن لذت نبرد

در آبگیر قلبش جنب و جوش بود

 

ولی کس بدان راه نیافت

در زندگی احساس تنهایی می نمود

 

ولی هرگز دل به کسی نداد

و خلاصه بنویسید

 

زنده بودن را برای زندگی کردن دوست داشت

نه زندگی را برای زنده بودن


نوشته شده در چهارشنبه 91/11/18ساعت 11:19 عصر توسط ابوالفضل نظرات ( ) |

عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست ،

پرسیدند : کجا میروی؟



گفت : می روم با آتش ، بهشت را بسوزانم

و با آب جهنم را خاموش کنم ،

 تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند،

نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم

نوشته شده در چهارشنبه 91/11/18ساعت 11:17 عصر توسط ابوالفضل نظرات ( ) |


نوشته شده در چهارشنبه 91/11/18ساعت 11:15 عصر توسط ابوالفضل نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت